| ...شايد بشه گفت داستان | |
|
|
نويسنده | پيام |
---|
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: ...شايد بشه گفت داستان الأحد يوليو 01, 2007 3:50 pm | |
| سلام به همگی
اینم قسمت دوم داستان البته مثلا داستان
... ساعت شش بعد از ظهر است کلافه هستم وارد اتاقم می شوم و رو به دیوار می ایستم زل می زنم به شعری که دوستم روی یک کاغذ زیبا برایم نوشته است اطراف کاغذ را طوری سوزانده که گویی آن را از دل آتش بیرون کشیده اندمعمولا این شعر را مواقعی می خوانم که دلم از دنیا و رسمش پر است "کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک جمله ازین معنی گفتیم و همین باشد از لعل تو گریانم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم زیر نگین باشد" چشمانم را می بندم "غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وا بینی خیر تو در این باشد" با خودم فکر می کنم "حافظ سعی کرده توی این بیت به خودش و امثال من امید بده"لبخند پوچی بر لبانم می نشیند"اونم یه امید پوچ!!!"ادامه می دهم "هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش بحرام ار خود صورت گر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد آن نیست که حافظ را رندی بشدازخاطر کاین سابقه ی پیشین تا روز پسین باشد" ذهنم روی کلمه "قسمت "قفل می کند و همه ی مطالبی که از دوره ی دبیرستان تا به حال در باره ی جبر و اختیار خوانده ام در ذهنم مرور می شود به دیوار تکیه می دهم"پس حافظ هم دچار نوعی تردید و دو دلی شده بود ولی نه؟امکان ندارد او آنقدر به خدا یقین داشته که هیچ تردیدی به دل خود راه ندهدودر بیت آخر به همین مسئله تاکید می کند"زیر لب زمزمه می کنم "جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد" پشت کامپیوتر می نشینم حوس می کنم سری به سایت بزنم ولی همین چند دقیقه پیش تصمیم گرفتم که تا کار نوشته ام تمام نشده این کار را نکنم با بی حوصلگی از جایم بلند می شوم کارخاصی برای انجام دادن ندارم نگاهی به کتاب هایم میکنم مثل لشکر شکست خورده وخسته به هم تکیه داده اند چینی روی پیشانی ام می نشیند دفتر مبانی ام را بر می دارم باید یک پروژه تا آخر تیر بنویسم منصرف می شوم ودفتر را دست نخورده روی میز می گذارم صداهایی به گوشم می رسد دقیق تر گوش میدهم صدای برادر کوچکترم است بلندتر صدا می زند"آبجی آبجی بیا سوسمار گرفته ام"خنده ام می گیرد"سوسمار!!!!"از پنجره بیرون را نگاه می کنم حامد ودوستش به داخل ظرف آبی رنگی خیره شده اندکنجکاوی ام گل می کندبالای سر ظرف میرسم ظرف را تا نیمه پر آب کرده اند ویک مارمولک بزرگ وزیبا داخل آن است!مارمولک مثل اینکه خشک شده باشد تکان نمی خورد ضربان قلبش را می توان از زیر پوست به ظاهر کلفتش حس کرد چند لحظه ای خیره نگاهش می کنم مارمولک زبانش را در می آورد و سریع می برد تو .حامد و علی قاه قاه می خندندو با هیجان چگونگی به دام انداختن این موجود بی چاره را برایم شرح می دهندقلب مامولک از شدت ترس به تندی می زند دلم می سوزد "تو دیگر چرا؟مگر تو هم گناه می کنی که این طور باید عذاب بکشی ؟تو تاوان کدام اشتباهت را پس می دهی؟"دوست دارم دستم را روی سرش بکشم ولی می ترسم"من از تو می ترسم وتو از من؟خدا چرا این ها را آفریده و زیر دست و پای ما رها کرده است؟"غمی در دلم می نشیند"توئی که در دست این بچه های شیطان اسیر هستی با آنی که دشت و بیابان آزاد ورها می گرددیکسان اید؟آیا پاداشی به تو خواهند داد؟"به حامد تاکید می کنم که حتما آزادش کنند سرش را به علامت مثبت تکان میدهدبه اتاقم بر می گردم کتاب را در دستم می گیرم چقدر حس نزدیکی به نویسنده اش می کنم شروع به خواندن می کنم "کاش یک تکه سنگ بودم .یک تکه چوب .مشتی خاک.کاش یک سوپر بودم.یک نانوا. یک خیاط.دستفروش.دوره گرد.پزشک .وزیر یک واکسی کنار خیابان .کاش اصلا دل نداشتم.کاش اصلا نبودم.کاش نبودی.کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد.آخ مهتاب !کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم.یا یک مشت خاک باغچه ات.کاش دستگیره ی اتاق ات بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه!کاش دست هات بودم.کاش چشم هات بودم.کاش دل ات بودم.نه!کاش ریه هایت بودم تا نفس هایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودم .کاش تو من بودی.کاش ما یکی بودیم.یک نفر دو تایی!" کتاب را می بندم و به سینه ام فشارش می دهم چقدر دوست دارم همه ی دنیا این کتاب را بخواندند!به نظرم می رسد که بهتر است آن را در قسمت نظرات معرفی کنم و حتی اگر کسی تمایل داشته باشد می تواند آن را از من بگیرد و بخواند حجمش کم است یک روزه می تواند تمامش کند! جلد کتاب را خوب نگاه می کنم گوشه ی چیش نوشته شده است "چاپ نهم برگزیده ی جشنواره ی قلم زرین 1381" همه ی قسمت های کتاب را جز به جز حفظ هستم حتی صفحه هایش را!به مغزم فشار می آورم آخرش چه می شود از ذهنم پاک شده است انگار برای اولین بار است که آن را می خوانم و هنوز به آخرش نرسیده ام.شوق زیادی برای خواندنش دارم دوست دارم از اول بخوانم هر چند ممکن است بعضی از قسمت هایش را بیش از ده بار خوانده باشم ولی باز شروع به خواندن می کنم صفحه ی اولش را باز می کنم "هر کس روزنه ایست به سوی خداوند اگر اندوه ناک باشد اگر به شدت اندوه ناک شود"... ادامه دارد...
اين مطلب آخرين بار توسط در الجمعة سبتمبر 07, 2007 4:11 pm ، و در مجموع 2 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الأحد يوليو 01, 2007 4:10 pm | |
| نام کتاب:روی ماه خداوند را ببوس نام نویسنده:مصطفی مستور اگه بخواین می تونم این کتا ب رو در اختیارتون بذارم از خوندنش پشیمون نمی شید
اين مطلب آخرين بار توسط در الجمعة سبتمبر 07, 2007 4:10 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
Aram نيمه کاره
تعداد پستها : 106 Age : 38 Registration date : 2007-06-20
| عنوان: حتما الإثنين يوليو 02, 2007 10:00 am | |
| بسیار زیبا بود. طوری نوشته بودین که من اکثر حالات رو توی ذهنم تصور می کردم مشتاقانه منتظر قسمت سومش هستم اون کتاب رو هم حتما ازتون می گیریم و می خونم درسته که زیاد اهل مطالعه نیستم ولی باید یه تغییراتی بدم توی کارهام این پوچیی هم که گفتین من دچارشم امیدوارم همه کسایی که این حس رو دارن هر چه زودتر مشکلشون رفع بشه ببخشید باید زودتر از اینها نظر می دادم ولی یه کم مشکل وقت پیدا کردم برای همین نتونستم داستان زیباتون رو بخونم ولی امروز تونستم دستتون درد نکنه که بخش کانون ادبی رو راه انداختین | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: ...شايد بشه گفت داستان الإثنين يوليو 02, 2007 2:18 pm | |
| قسمت سوم
..."هر کس روزنه ایست به سوی خدا اگر اندوه ناک شود اگر به شدت اندوه ناک شود"این جمله را دوست دارم دوباره می خوانم فکر می کنم بهتر است آن را با خط درشت بنویسم و به دیوار بزنم کتاب را می بندم دستم را زیر چانه ام می گذارم و به پوستر روی دیوار خیره می شوم "زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست گر بیافروزنش .رقص شعله اش در هر کران پیداست ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست سیاوش کسرایی"نگاهم همان طور به پوستر است پس وظیفه ی ما روشن کردن این آتش است همه ی ما این کار را به نحوی انجام می دهیم به نظرم می رسد که این آتش همان هدف ماست بعضی از آدم ها زنذگی اشان را صرف فکر کردن به زندگی می کنند بعضی آدم ها زندگی اشان را صرف فکر کردن به مرگ می کنند.بعضی آدم ها زندگش می کنند تا بمیرندوبعضی از آدم ها برای زندگی می میرندولی خوش به حال آدم هایی که زندگی اشان را زندگی می کنندخودم را جزو دسته اول به حساب می آورم "من بیشتر از هر کار دیگری فکر می کنم آیا بعضی از مسائل ارزش فکر کردن دارند؟" احساس می کنم این دسته آتش زندگی را بیشتر از حد معمول زیاد می کنند یا شاید هم زندگی را اتش می زنند و خود را در شعله های تردید و دو دلی می سوزانند و برای نجات خود راهی ندارند جز این که به ریسمان ایمانشان چنگ بزنند آن هم اگر ایمانی باقی باشد!! چشمانم را می بندم نفس عمیقی می کشم احساس مطلوبی می یابم حسش می کنم هیچ وقت تنهایم نمی گذارد حتی زمانی که کفر می گویم دستان خدا را می گیرم و بوسه باران می کنم "می دانم که اینجایی و همیشه بوده ای" چشمانم را باز می کنم از کشوی میز سررسید سال قبل را بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن "جهارشنبه 23 اسفند ... خدایا ای خدایای بزرگ و بخشنده ای که سبزی درختان از توست زیبایی گل ها و مهربانی های مادر وپدر !ای توئی که در مصومیت نگاه کودکان می درخشی و در چین و چروک صورت پیرزن ها به نظاره نشسته ای!امروزم را بر باد دادم و می دانم که اگر لطف تو نبودخود هم به بادمی رفتم! آفریدگارا مرا به خاطر پاکی و لطافت گلبرگهای یاسمن ببخش و خطاهایم را باز خواست مکن. تو خود آگاه بر منی و خود می دانی که دل کوچکم توانایی پس دادن امتحانت را ندارد پس مرا به خاطر دل عاشقان اینگونه امتحان مکن !" دلم می گیرد .... صدای باز شدن در را می شنوم دفتر را روی میز می گذارم و به استقبال پدر میروم و چقدراین کار را دوست دارم پدرم لبخندی به لب دارد به او سلام می دهم و چند پاکتی را که در دستش است می گیرم پیشش می نشینم با دست به پشتم می زند "منوچ کو؟"و شروع می کند به خندیدن اخمهایم را در هم میکنم منظورش عروسکم است تا دو سال پیش حتی وقتی که برای شستن دست و صورتم می رفتم او را با خود می بردم با خودم فکر می کنم این پدر و مادر ها عجب حافظه ای دارند! مادرم با سینی چای به ما ملحق می شود دوست دارم پدرم حرف بزند و من گوش دهم حرفهایش همیشه بجا و منطقی است مهربانی در صدایش موج می زند نگاهم به چشمانش است غمی در چشمانش حس می کنم لب می گشاید"امروز تشییع جنازه ی دختر اقا میرزا بود"هر چه به مغزم فشار می آورم نه آقامیرزامی شناسم و نه دخترش را!"می گویند خود کشی کرده است "سرش را با تاسف تکان می دهدبه فکر می روم پس او هم نتوانسته مسئله اش را حل کند! شانه هایم را بالا می اندازم احساس خفگی می کنم به حیاط می روم کنار باغچه می ایستم هوای تازه را در ریه هایم فرو می برم و بییرون میدهم رو به آسمان می کنم"آیا او اجازه ی چنین کاری را داشته است؟اگر قرار بود نباشد که خدا عالم تر است خود او را می برد ؟در ان لحظه چه حسی داشته؟ایا به غیر خود به کس دیگری نیز فکر می کرده ؟آه او چه قدر خود خواه بوده؟خود خواه بوده یا نه؟اگر خود خواه نبوده چرا به مادرش. به پدرش وبه خانواده اش فکر نکرده؟و اگر خود خواه بوده چرا این زندگی را با این همه زیبایی گذاشته و رفته؟نگاهم روی ریحانهای باغچه ثابت می ماند"چرا فکر نکرده برای هدفی آفریده شده ؟انسان و این همه بی تفاوتی؟چه چیز از خود به یادگار گذاشت؟آیا لااقل سعی کرد که چیزی از خود به جا بگذارد؟مرگ هراس دارد و این هراس زمانی مرا به کام خود خواهد کشاند که مطمئن شوم یادگاری بعد از من باقی نخواهد ماند؟ کسی نخواهد فهمید من چگونه فردی بوده ام و جه فکر می کردم؟زمانی باید از مرگ ترسید که با امدنش همه چیز هایی که ساخته ای با خود ببرد پس سعی کن چیزی بسازی که در قلب و روح زمانه جاودانه شود و به خاطر بسپار که هر لحظه بودن نشان از جاودانه بودن نیست و لحظه هایت را از دست مده و در لوح زندگی بهترین قلم کاری ها را بکن شاید بعد از رفتنت آوایی از تو باقی باشد"باد ملایمی میان شاخ و برگ دختان می پیچد و از لابه لای موهایم رد می شود چشمانم را می بندم احساس می کنم خداوند دست نوازش بر سرم می کشد صورتم خیس می شود سریع چشمانم را باز می کنم ودستم را زیر آسمان باز می کنم "یک قطره ی دیگر"امانه !باران نمی بارد... . ادامه دارد... | |
|
| |
راحيل از خودمونه
تعداد پستها : 39 Age : 39 Registration date : 2007-06-26
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الثلاثاء يوليو 03, 2007 4:30 pm | |
| اين بار بر عکس نفر اولي بودم که متنو خوندم.مي شه گفت منم جزو دسته اولم.و جزو اون دسته از بنده هاي پر مدعا و پررو که حتی به خودشون اجازه مي دن با خدا قهر کنن آشتي کنن و ... ولي ازش نااميد نمي شن.حتما شما هم به اين موضوع پي بردید که اونم اونقدر مهربونه که ... هنوز منتظرم ببينم به کجا مي رسيد. | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: ...شايد بشه گفت داستان الثلاثاء يوليو 03, 2007 5:34 pm | |
| قسمت جهارم و آخر ... خودم را روی صندلی جابه جا می کنم منتظر دوستم هستم فرم انتخاب واحد روی میز است چند دقیقه پیش تصمیم گرفتم که تابستانم را بی خودی هدر ندهم آخر دیگر می دانم که نباید روی لحظه ی بعدم حساب کنم!شروع به پر کردن فرم می کنم همه چیز خوب است از دیدن استاد آزمایشگاه فیزیک جا خورده ام انتظار داشتم استادمان همان آقای امیدفر باشد .انسان چقدر سخت می تواند خودش را با شرایط جدید وقف دهد!از این که بعد از مدت ها دوستانم را دیده ام احساس مطلوبی دارم انگشتان دستانم را در هم قفل می کنم "امروز هم با یکی از بچه های وبلاگ آشنا شدم طولی نخواهد کشید که مثل یک خانواده شویم"لبخندی بر لبانم می نشیند
از دانشگاه بیرون می آییم"روزی خوبی است"هوا گرم است تا به حال گرمای هوا تا این حد لذت بخش نبوده نور آفتاب به صورتم می تابد و به اعماق وجودم نفوذ می کند می خواهد در سیاهی بدرخشد!!!صدای گنجشک ها به دلم می نشیند از دیدن چهره ی کلافه و درهم مردم احساس آرامش می کنم "اینان چرا اینگونه در تکاپو هستند؟؟"از آرامش خودم تعجب می کنم امروز جور دیگری هستم!"خداوند چرا این همه چهره ی متفاوت آفریده؟"از سوال خودم خنده ام می گیرد
ساعت هفت بعد از ظهر است نوشته هایم را به دستم می گیرم دست و دلم به نوشتن نمی رود!نوشته هایم را بالا می برم و یک دفعه رها میکنم در هوا چند پیچ و تاب زیبا می خورند وروی زمین فرود می آیند "زندگی باید کرد و باید رفت..... ... و پیش از رفتن زندگی باید کرد. چگونه باید زندگی کرد؟!و چگونه باید رفت؟!زندگی یعنی چه؟! زندگی زیباست تو می توانی آن را زشت کنی.این کتاب نگاه می کند: زیبایی ها و رگه های زشتی را.نقش می زند آنها را.تو برگزین راه را.اگر پیروز شوی ؟؟؟!و اگر شکسته شوی ... به تنهایی باید تاوان دهی. این قلم نه فرمانده و نه اندرز گو که یک روایتگر است"از این نوشته ها خوشم می آید دوباره می خوانم و سه باره می خوانم وچهار باره... کتاب را کنار می گذارم" من هم هستم و باید باشم که هستم پس زندگی خواهم کرد و چنان زندگی خواهم کرد که مثل این چند تکه کاغذ که در هوا خود را نشان دادند و مرا وادار به تماشا کردند چشمهای زندگی را به خود خیره کنم کوتاه زندگی می کنم ولی تماشایی!!!"به طرف تلفن می روم تلوزیون روشن است مادرم عدس پاک می کند بوی عدس پلو را حس می کنم احساس ضعف می کنم تلوزیون مستند پخش می کندچند پیرزن در یک اتاق نشسته اند یکی از آنها بافتی می بافد و دیگری از خانواده اش می گویدشماره را می گیرم"نوه ی بزرگم اسمش علی است یک سال می شود که ندیدمش"تلفن بوق اشکال می زند پیرزن بغض می کند"بچه هایم دیر به دیر به من سر می زنند"با خودم فکر می کنم که حتما این گزارش هم به خاطر روز مادر است و بعد از چند روز همه چیز به فراموشی سپرده می شود حتی آن بغض !!شماره را دوباره می گیرم"پسر بزرگم دکتر است"این را با افتخار می گویدو رضایت در چشمانش موج می زند _سلام حالتون خوبه؟_ممنون تو خوبی مامانت اینا خوبن؟_مرسی می شه گوشی رو بدین به مینا منتظر می مانم چند لحظه ...یک دقیقه ...دو...چند وقتی است که به من سر نزده دلم شور می زند دوست خوبی است شاید هم کمی بیشتر از خوب!صدایش را از پشت گوشی می شنوم"سلام"صدایش می لرزد دل شوره ام بیشتر می شود"حالت خوبه اتفاقی افتاده؟" دوباره اصرار می کنم لب می گشاید وبی مقدمه می گوید"بابای سمانه تومور داره مهلت زیادی نداره"چهره ی سمانه و ستاره جلوی چشمانم می آید افغانی هستندئمستاجر آقای عزیزی.نمی دانم قانونی هستند یا نه؟مادشان زن قد کوتاهی است در همان دیدار اول از طرز راه رفتنش فهمیدم که پای چپش مصنوعی است و پدرشان یک کارگر ساده و شایداز یک کارگر ساده هم کمتر!گوشی را می گذارم و به دیوار تکیه می دهم "کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم"با این که تا به حال آقا رمضان را ندیده ام با آنها احساس هم دردی می کنم چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله از خانه بیرون می آیم آسمان پر از ابرهای سیاه است و هوا سنگین .به سختی می توانم نفس بکشم باد می خواهد چادرم را ببرد به زور چادرم را جمع و جور می کنم پیچ کوچه را پشت سر می گذارم چشمم به ستاره می افتد که سوار بر سه چرخه اش این طرف و آن طرف می رود مینا با مادر سمانه و ستاره دم در ایستاده اند حدس می زنم منتظر آقا رمضان هستند شاید هنوز بر نگشته! چشمهای مینا قرمز است ونگاه زهره خانم بی حالت ستاره را دنبال میکند سمانه حدود هفت سال داردبه دیوار تکیه داده وسرش را پایین انداخته گویی کفشهایش را نگاه می کندسلام میدهم و رو به زهره خانم می گویم"خدا بزرگه"فقط سرش را تکان میدهد ستاره نگاهش به من است سمانه از جایش تکان نمی خورد آن قدر بزرگ است که بتواند به عمق فاجعه پی ببرد ستاره سه چرخه اش را جلوی ما نگه می دارد ابروهایش را بالا می برد گویی تعجب کرده است چهره ی لاغر و رنگ پریده ای دارد اما معصومیتش دوست داشتنی است شاید چهار سال بیشتر نداشته باشد"مامان خدا چقدر بزرگه؟؟"حس می کنم سوالش را غیر مستقیم از من می پرسد"خیلی بزرگه "و آهی از نهادش بیرون می آورد ستاره سه چرخه را به حرکت در می آورد یک دور دیگر می زند وجلوی ما متوقف می شودنگاهم می کند"تو خدا رو می شناسی؟"تمام وجودم یخ می شود زبانم در دهانم نمی چرخد آیا می شناسمش؟گلویم میسوزد سرم را به علامت مثبت تکان می دهم شروع به حرکت می کند مثل اینکه چیزی یادش افتاده عقب عقب برمی گردد"مامان خدا چرا می خواد بابارو ببره؟"مادر ستاره بغضش را فرو می دهد"خدا آدم های خوب رو با خودش می بره بابای تو هم خوبه واسه همین..."دیگر ادامه نمی دهدگریه امانش را می برد ستاره همین طور نگاهش به چشمان مادر است چند لحظه ای می گذردنگاهش را روی من قفل می کندو سرش را جلوتر می آورد گویی نمی خواهد نامحرمی حرفش را بشنود آرام می گوید"می شه به خدا بگی بابای من خوب نیست بهش بگو بده خیلی بده باشه؟"مینا بازویم را در دستش می فشارد احساس می کنم وا رفته ام به زور لبخندی می زنم ستاره جوابش را گرفته با پاهایش شتابی به سه چرخه می دهد و سرازیری کوچه را طی می کند"کاش همه ی دنیا به اندازه ی معصومیت این کودک صاف و ساده بود"نای راه رفتن ندارم..
جا نمازم را جمع می کنم سرم را پایین می اندازم چه کسی خدا را می شناسد؟؟چشمم به کتاب روی میز می افتد آن را برمی دارم چشمانم را می بندم کتاب را باز می کنم "در تجربه ی خداوند برخلاف تجربه ی طبیعت که قانونش هایش بعد از آزمایش به دست می آید اول باید به قانونی ایمان بیاوری و بعد اون رو آزمایش کنی حتی باید بگم هر چه ایمانت به قانون نیرومندتر باشه احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره.هر چه بیشتر به او ایمان بیاوری وجود وحضور اون برای تو بیشتر می شه گرچه هستی خداوند ربطی به ایمان ما نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه " تمام | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الثلاثاء يوليو 03, 2007 5:49 pm | |
| اینم از آخرش نمی دونم چطور بود ولی اگه خوب نبود شما خوب به حساب بیارین همه ی نویسنده ها که از اولش نویسنده نبودن دوست دارم هر کی این داستان رو خوند یه نظری هم بذاره تقریبا مثل یه نقد !من به انتقادات و پیشنهاداتون خیلی احتیاج دارم
اين مطلب آخرين بار توسط در الجمعة سبتمبر 07, 2007 4:09 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
راحيل از خودمونه
تعداد پستها : 39 Age : 39 Registration date : 2007-06-26
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الأربعاء يوليو 04, 2007 11:15 am | |
| بلاخره انتظار به سر رسيد.ميتونم مثل بقيه بنويسم خوب بود وتموم ولي چون خودتون خواسته بوديد ميخوام يه کم بحث کنم. در اين مورد که قوانين نگارش رو کاملا رعايت کرده بوديد حرفي نيست.ولي تا اين قسمت آخر ريتم داستان کند پيش مي رفت ولي تو قسمت آخر يه دفعه خيلي تند شد.و ديگه اينکه ردپاي خودنماي تو داستان ديده مي شه.مثل اينکه نويسنده از خودش و عقايدش کاملا مطمئنه و همه چيز از ديدگاه خودش بررسي ميشه.واين داستان صرفا براي معرفي شخص نويسنده نگاشته شده.ولي در کل بايد بگم خوب بود.ببخشيدا گه بيشتر از کوپنم حرف زدم. | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: نقد الأربعاء يوليو 04, 2007 2:10 pm | |
| اگه آخر سر تند رفتم به خاطر این بود که یه چند روزی نیستم خودم دوست نداشتم اینجوری و با این سرعت تمومش کنم ولی چه می شه کرد نمی خواستم شما هم منتظر بموند از عقاید خودم گفتم چون هر شخصی می تونه روی عقایید خودش تحلیل و بررسی کنه و هر شخصی بهتر از کس دیگه ای خودش رو و باورش رو می شناسه واین هم طبیعی هست که یک نفر باورش رو درست بدونه به عبارت دیگه اون مسئله رو درست دونسته که قبولش کرده و به یک باور تبدیل شده من توی این داستان می خواستم آروم و با ملایمت پیش برم بطوری که بعد از چند قسمت دغدغه ها .سوالات و خواسته های من تبدیل می شد به سوالات ودغدغه های شما و شما بدون این که بدونید با من همسو می شدید واین طوری فهموندن و یا عوض کردن نظر تون به آسونی عوض کردن نظر خودم می شد دوست داشتم اولش همه ی اون چیزهایی که ممکنه واسه همه پیش بیاد مطرح کنم و بعد همه ی جواب ها رو ختم کنم به ایمان اون شخص ولی حیف که زمان یارای این کار را نداد و اینم بگم که فکر کردم اگه زیادی طولش بدم ممکنه حوصلتون سر بره!!چون هنوز به حد کافی هیچ کدومتون رو نمی شناسم
اين مطلب آخرين بار توسط در الجمعة سبتمبر 07, 2007 4:08 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
Aram نيمه کاره
تعداد پستها : 106 Age : 38 Registration date : 2007-06-20
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الأربعاء يوليو 04, 2007 2:21 pm | |
| نمی تونم در مورد شیوه نگارش و نوع متنتون حرف بزنم آخه تخصصی در این باره ندارم ولی می تونم حسی رو که هنگام ودنون متن داشتم رو بگم. کاملا احساسهایی رو که مد نظرتون بوده به خواننده منتقل کردین اینو مطمئن باشین (البته این در مورد من صادقه که فکر می کنم توی همه صادق باشه) یه پیشنهاد هم داشتم اونم اینکه کاش زمان رو از نوشتتون حذف کنین آخه پرشهایی به وجود میاد که باعث آشفتگی افکار خواننده می شه بسیار زیبا بود اینو توی حالتی می نویسم که چشام پر اشکه | |
|
| |
aydin از خودمونه
تعداد پستها : 21 Registration date : 2007-07-03
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الأربعاء يوليو 04, 2007 4:10 pm | |
| آخرش من نفهميدم منظورتون از اين داستان چي بود البته اسم داستان به قول خودتون زياد براي اين نوشته ها با مسما نيست بيشتر شبيه تفكرات شخصيه يك آدمي كه مي خواد به دوربرش زياد فكر كنه اما بايد بدونيد قبل از شما خيلي ها به اين چيزها فكر كردن اما كي با اينجور فكر كردن به نتيجه رسيده كه شما بخواين دوميش باشيد اين جور فكر كردن ها بيشتر آدم رو افسرده مي كنه چون نمي تونيد به جوابي كه مي خواين برسين بي تعارف مي گم كمي بايد بي خيال بود زندگي رو بچسبيد زندگي همين چيزهايي كه كنار مون اتفاق مي افته كمي خوشي قسمت زيادي هم غصه و نا اميدي زندگي همينه و در هر حال نبايد فراموش كرد كه زندگي ارزش زنده بودن رو داره | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الخميس يوليو 05, 2007 5:06 am | |
| من تسليم نمي دونم تا به حال چقدر داستان خونيد يا چقدر در اين زمينه اطلاعات داريد ولي بايد بگم اين نوع نگارش يكي از انواع داستان نويسي هست و شرح حال من نيست در ضمن من اين روش رو ابدا نكردم فقط ترجيح دادم از اين روش استفاده كنم همين!!!
اين مطلب آخرين بار توسط در الخميس سبتمبر 06, 2007 4:18 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
راحيل از خودمونه
تعداد پستها : 39 Age : 39 Registration date : 2007-06-26
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان السبت يوليو 07, 2007 2:09 am | |
| آفرين.حالا که جوابتون اينه هیچي ديگه. | |
|
| |
AsireZendegi از خودمونه
تعداد پستها : 24 Registration date : 2007-07-13
| عنوان: نمى دونم ... الأحد يوليو 15, 2007 5:53 pm | |
| واقعاً نمى دونم چى بگم در مورد نوع نوشتن داستان بگم يا در مورد موضوعش اينجورى شروع كنم در مورد نوع نوشتنش ميشه با كمى ارفاق يك نمره ى خوب داد بهش ناراحت نشين منظورم اينه كه اگه واقعاً دفعه ى اوله عاليه حتماً جاى پيشرفت خوبى دارين خوب خواننده رو به خودتون نزديك كردين و به قول خودتون با نظراتتون همسو كردين اما آخر داستان جايى كه بيمارى رو پيش مى كشين اين حس دودلى رو خيلى بيشتر مى كنين در مورد موضوع بگم اگه واقعاً اينجورى هستين پيشنهاد مى كنم تو افكارتون تجديد نظر كنين انسان ها ديگه هيچى ازشون باقى نمونده شايد اگه الان زمان نوح بود وقتش بود تا يه سيل جانانه همه رو نابود كنه جامعه، انسان، زندگى ... همش شده عادت و بيمارى جاى خدا كجاست؟ انسان شده يه سرى عادت كثيف كه هر روز تكرار ميشه شايد الان فكر مى كنيد كه مى تونين دنيا رو عوض كنين يا ميشه عوضش كرد بله ميشه اما با معجزه نمى دونم هدف دقيق از نوشتن اين داستان چى بود اما دنيا به جايى نرسيده كه ما بتونيم در مورد چيزى فكر كنيم شايد اگه منم كمى خودخواه بودم (به گفته ى شما) تا حالا ... شرمنده اگه زياد شد اما دوست دارم كه در اين مورد بيشتر نظرتون رو بدونم در نويسندگى هم موفق باشين | |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الثلاثاء يوليو 17, 2007 4:27 pm | |
| درباره ی نگارش باید بگم حق با شماست هنوز جا نیافتادم اما... در داستان شخص دچار سر در گمی است (اونم از نوع حاد)شاید به خاطر این است که تازه به عمق هر چیزی نگاه می کند و این برای فردی که تا به حال نگاهی سطحی داشته مشکل است او سعی می کند با هلاجی اتفاقات اطرافش به پاسخی منطقی و قانع کننده دست پیدا کندو با این کارش سردرگم تر می شود این شخص زمانی می تواند به جوابی صحیح برسد که بداند همه ی سوالات از طرز تفکر ونگاه خود او ناشی می کند این افکار که گاهی آثار سوئی هم بر جا می گذارند ممکن است برای هر کسی پیش بیایندکه بعضی از واکنش ها به صورت زیر است 1.کسانی که بعد از کمی دست و پنجه نرم کردن با افکار خود ، ترجیح می دهند بی خیال ماجرا بشوند 2.کسانی که (خواسته یا ناخواسته)روی این سوالات کلید می کنند(که این خودش هم به دو نوع تقسیم می شه شایدم بیشتر که من این دو رو می دونم) دسته ی اول:دوست دارند(براساس طبع شیرین راحت طلبی) همیشه کلمه ی چرا را بر زبان جاری سازندو انگیزه ای برای پیدا کردن جواب در خود ایجاد نمی کنند به طور مثال در جواب سوال جبر یا اختیار پاسخ جبر را بر می گزینندو ظلم را جایگزین عدل در نظام آفرینش می کنند در این صورت این افکار آثار بسیار مخربی بر روح و ذهن شخص می گذارد دسته ی دوم:این دسته واقعا ایمان قویی دارندو با یک یا چند اتفاق ناگوار منکر همه ی اعتقادات خویش نمی شوندو سعی می کنند پاسخ سوالات را در خود ببیندنه در اتفاقاتی که برایشان می افتد(که نیاز به یه بحث طولانی داره)اینان کسانی هستندکه با چنین سوالاتی راه اوج و تعالی خود میابند... (این بحث بسیار طولانی است و نیاز به زمانی طولانی دارد اگه مایل باشید سر فرصت ویه جای دیگه این بحث رو باز می کنیم)
اين مطلب آخرين بار توسط در الخميس سبتمبر 06, 2007 4:17 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
AminiAsl مدير بخش موبايل
تعداد پستها : 90 Registration date : 2007-07-02
| عنوان: ... الأربعاء يوليو 18, 2007 6:06 am | |
| همونطور كه قبلاً گفتم مشتاق بودم آخرش رو بفهمم خوب بود جدى مىگم اما يه چيزى الان آدم هايى كه فكر كنن خيلى كمن الان تو جامعه ى مريض ما اول پول بعد خدا كسى به اين چيزا گوش نمى ده پول براى همه شده هدف والا هركسى هم بگه نه به نوعى دروغ ميگه خلاصه موفق باشين اى كاش كمى هم احساسات و آدميت براى آدم ها مونده بود ... | |
|
| |
مولائي پ مهمان
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الثلاثاء أغسطس 07, 2007 5:24 am | |
| من داستان زیاد خوندم.تو داستان بیشتر شما سوم شخصید.دارید بیان میکنید چیزی که وجود داره با کمی نقد. وقتی خودتون تو متن داستانیدو دارید گاهی عین گفتار افراد رو بیان میکنید گاه بیشتر اسم فیلمنامه میشد روش گذاشت.حالا شاید بشه گفت داستان مثل گفته شما. ببخشید یکم دیر شد... البته به این کار من عادت میکنید همیشه صبر کوچیکم کمه کمش ده سال طول میکشه. |
|
| |
عالي از خودمونه
تعداد پستها : 49 Registration date : 2007-06-21
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الأحد أغسطس 19, 2007 4:45 am | |
| من فکر می کنم تو این داستان من اول شخص بودم در روایت اول شخص نویسنده یکی از شخصیت های داستان و گاهی خود قهرمان اصلی داستان می باشد اما در روایت سوم شخص(دانای کل)نویسنده بیرون از داستان قرار داردواعمال شخصیت ها و قهرمانان را گزارش میکند... واسه ادامه اش مراجعه کنید به ادبیات فارسی3صفحه ی 25 پاراگراف دوم سطر 3
اين مطلب آخرين بار توسط در الجمعة سبتمبر 07, 2007 4:05 pm ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است. | |
|
| |
مولائي پ مهمان
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الإثنين أغسطس 20, 2007 2:29 am | |
| عزیزجون فیلمنامه هم نوعی داستانه که اونقدر زنده است که میتونید هر لحظه حس کنید جای شخصیت اصلی هستید.مثلا من میتونم کاملا به جای شما باشم تو اون صحنه ی که برادرتون مارمولک گرفته. |
|
| |
Aram نيمه کاره
تعداد پستها : 106 Age : 38 Registration date : 2007-06-20
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الإثنين أغسطس 20, 2007 6:03 am | |
| ببخشید ها ولی فیلمنامه به نمایش نامه ای می گن که نماهای فیلم برداری و زوایای دید و میزانسن ها توی اون نوشته شده باشه به هیچ وجه این داستان به فیلم نامه شبیه نبود خانم مولایی پور | |
|
| |
مولائي پ مهمان
| عنوان: رد: ...شايد بشه گفت داستان الثلاثاء أغسطس 21, 2007 11:08 am | |
| اه.پس چرا من فیلمنامه یا نمایشنامه بچه های آسمان این مدلی تو ذهنمه یا کاغذ بی خط؟!شایدم |
|
| |
| ...شايد بشه گفت داستان | |
|