باز می لرزد دلم دستم( داستان کوتاه)اولین باری که دیدمش انگار سالها بود که می شناختمش خیلی پیش می اومد که با دخترهای کلاس سلام و علیکی و حرف و حدیثی داشته باشیم ولی اینبار فرق می کرد نمی دونم می تونم با نوشتن این حس رو منتقل کنم؟ مطمئنا نمی تونم تا حالا خیلی شدهبود که قلبم تند تند بزنه ولی تا حالا نشده بود تا حالا نشده بود که اینقدر آهنگین و تند باشه تنها چیزی که منو به خودش جلب می کد نگاهی بود ناوک انداز که تیرش به قلبم اصابت کرده بود نفس هام تند و تندتر می شد اولین باری بود که نمی تونستم این زبون چند مثقالی رو تو دهنم بچرخونم تا حالا تو زندگی چنین احساسی رو تجربه نکرده بود یه احساس جدید که نمی دونم میشه بهش چی گفت؟ عشق؟
ولی با همون نگاه اول خودم رو گرفتار تو دام اون دیده بودم دام عشق.خیلی واسم سخت بود که سرم رو بالا بگیرم و کامل ببینمش حس غریبی داشتم به چشماش خیره شدم انگار اون هم حس منو فهمیده بود هر کاری کردم نتونستم چیزی که توی دلم بود بهش بگم آخه شاید بدش می اومد شاید اصلا به این چیزا فکر نمی کرد. ولی اگه اون فکر نمی کرد من که می ردم دل رو زدم به دریا و رفتم جلو رو بروش ایستاده بودم تا حالا نشده بود جلوی یه دختر توی حرف کم بیارم آخه بچه پرروی کلاس بودم و هیشکی تو حرف حریف من نمی شد با تته پته گفتم می بخشین میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و خندید خنده ای که گلهای بهاری رو شکوفا می کرد گفت:
"خواهش می کنم بفرمایین"
و من با این کلمات کمی آرامشم رو پیدا کردم زل زدم به چشماش و شروع کردم: "می دونم که چیزی که الان می خوام بگم ممکنه ناراحتتون کنه ولی می خوام حرف دلم رو بگم می خوام بگم من از شما خوشم اومده یعنی چه جوری بگم یه جورایی عاشقت شدم می فهمی دوست دارم اگه بشه می خواستم بیشتر با هم آشنا بشیم."
حرفام که تموم شد جوری نفس نفس میزدم انگار یه کوه رو از زمین بلند کرده بودم سنگین بود ولی ارزشش رو داشت تو این مدت که من حرف می زدم فقط گوش می داد تا دید حرفم تموم شده نگاهی به من کرد و خیلی جدی گفت: "ببینید آقای محترم من احساسات شما رو درک می کنم و می دونم که به من علاقه دارین من آدم بی احساسی نیستم ولی اعتقادی به دوستی و این چیزا ندارم اگه واقعا علاقه ای هست با خانواده تشریف بیارین و بعد از اون می تونیم با هم حرف بزنیم" حرفاش برام قابل درک نبود ولی هر چی بود قبول کردم اون روز وقتی برگشتم خونه اونقدر ظاهر و رفتارم متفاوت بود که نرسیده مامان فهمید اومد کنارم و گفت: "چی شده پسرکم امروز چشات یه چیز دیگه ای میگه چی شده؟" و من به یاد روزهای بچگی سرم رو روی سینه مادر گذاشتم و شروع کردم به تعریف اتفاقاتی که اون روز افتاده بود حرفام که تموم شد دستی به موهام کشید و گفت:"پسرم بزرگ شده. بزرگ باشه با بابات صحبت می کنم و این شروع کار بود قرار خواستگاری رو با خانوادشون گذاشتیم و من روزها و ساعت ها و ثانیه ها رو می شمردم تا وقت خواستگاری برسه و اون روز رسید و من از صبح اون روز در حال رسیدن به خودم دقیقا ده بار بیشتر سرم رو سشوار کرده بودم اضطراب عجیبی داشتم کت و شلوارم هم که چند روز پیش داده بودم خشکشویی با اکراه رفتم و گرفتم آخه من کت و شلوار دوست ندارم چون اصلا بهم نمی یاد ولی چیکارش میشه کرد اینا جزء رسم و رسوماته و من هم باید او روز لباس رسمی می پوشیدم سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم و راهی منزل کسی شدیم که دل من رو برده بود تو راه همه چی برام تدایی شعر یغما رو می کرد:
باز میلرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم راباد
لحظه دیدار نزدیک است.[
و رسیدیم و در زدیم و در باز شد رفتیم تو چه تدارکی دیده بودن میوه و شیرینی و مخلفات و پدر و مادر و برادرش و خواهرش و عموش دور هم جمع بودن رسیدیم سلام و احوال پرسی کردیم و من گل رو دادم و نشستیم هنوز خبری ازش نبود چنر دقیقهای به سکوت گذشت تا شروع کردم به صحبتهای مقدماتی صحبتهایی که اصلا برای من جالب نبود و بعد از این صحبت ها رسیدیم به سوال و جوابهای پدرش: "آقای داماد چیکارن؟"
دانشجوئه البته قراره بعد از تموم کردن درسش با پدرش یه شرکت بزنن"آقا داماد از خودشون خونه دارن؟"
نه ولی همه که اول زندگی خونه ندارن ثانیا خونه ما خونه خودشه و بالاخره خودشون می خرن
" آقا داماد ماشین چی دارن؟"
ماشین باباش هست باباش و اون نداره میشه گفت ماشین مال خودشه
و من با هر سوال و جوابی نا امید و نا امید تر نسبت به قبل و با هر سوالی که می پرسیدن و جوابش منفی بود خودم رو جمع می کردم دیگه داشتم میرفتم توی مبل و قرمز قرمز شده بودم دوست داشتم هر چه زودتر مراسم تموم می شد و من می زدم بیرون ولی موضوعی اتفاق افتاد که کمی منو امیدوار کرد وقتی که کسی که به خاطر اون اومده بودم با یه سینی چای مثل فرشته ها وارد اتاق شد دلگرم شدم چقدر ماه شده بود تو اون لباس ساتن خوشگل کمی حالم بهتر شده بود وقتی چایی رو بر می داشتم اونقدر لرزش تو دستام بود که فهمید و مدت زیادی رو صبر کرد تا چای رو کامل بردارم
نمی دونم چرا بعضی ها می گن بهترین خوردنی دنیا این چای خواستگاریه چون من اصلا طعمش رو نفهمیدم. بعد از تعارف نشست و من چشم در چشمش خانواده داشتن حرف می زدن و من ساکت و بدون اینکه چیزی بشنوم داشتم به کسی نگاه می کردم که تو ذهنم شاهزاده خانم قصه های من بود که یهو مامانم بلند شد که دیگه بریم و رشته افکارم رو پاره کرد اون لحظه نفهمیدم چی شده چون تو حال خودم نبودم ولی بعدا فهمیدم که خانوادش جواب نه رو همون جا داده بودن و گفته بودن: " پسر شما که هیچی نداره به چیه پسر شما دختر بدیم و این حرفها"
و قلب من از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت تند نزد و به خودم قول دادم که تا قوی و پولدار نشم دیگه هیچوقت به ندای قلبم گوش ندم ندایی که در این زمانه بدون پول و دارائی ندائی بیهوده و فقط گوش نواز است.رامتین شایسته