اسیر زندگی خیلی خیلی خوب نوشتی
امامنم می خوام بنویسم
ابن قصه هم عین مال تو شروع می شه
- نقل قول :
- زندگى مى كنى به زور با اجبار نفس مى كشى
حس مى كنى كم كم دارى عادت مى كنى
يه لحظه همه چيز عوض ميشه
احساس تنهايى مى كنى
و توى اين تنهايى كسى رو مى بينى كه همدم تنهاييته
ازش يه فرشته مى سازى يه موجودى مى سازى كه فكر مى كنى از اونم برتره
يه "بت"
ندگى مى كنى به زور با اجبار نفس مى كشى
حس مى كنى كم كم دارى عادت مى كنى
يه لحظه همه چيز عوض ميشه
احساس تنهايى مى كنى
و توى اين تنهايى كسى رو مى بينى كه همدم تنهاييته
ازش يه فرشته مى سازى يه موجودى مى سازى كه فكر مى كنى از اونم برتره
يه "بت"
زمانى به پرستيدن بت مى گذرونى
اما حيف حيف كه اون بت تو هم مثل بقيه ست
هيچ احساسى نداره آره چون بته بت كه احساس نداره بت كه دوست داشتن سرش نميشه
از همه چيزو همه كس نا اميد ميشى
از بودن و نبودن نا اميد ميشى
اما از ین به بعدش عوض می شه
با خودت می شینی می گی اونم مثل بقیه است
پس من چرا باید دوستش داشته باشم
اما هر چی تقلا می کنی ،خودت رو می زنی به در و دیوار
می خوای خودت رو بزنی به بی خیالی نمی تونی
خدا رو قاضی می کنی
خداجون ،می شنوی ،این منم
این همون بنده اییه که می گی دوستش داری
پس چرا ،چرا باید این همه زجر بکشه
چرا این دوست داشتن رو تو وجود ماها گذاشتی؟
با این که می دونی هیچ کدوممون ظرفیت شو نداریم
سرت پر از فکرایی که نمی تونی به هیچ کدومشون فکر کنی
شاید رمق فکر کردن نداری
توی سرنوشتت اون جایی نداره
شایدم بر عکس
تو توی زندگی اون جایی نداری!!
دلت پر از درده...
می خوای داد بکشی اما...
خودت رو به دست تقدیر می سپاری
و با یه آه می گی"هر چه بادا باد..."
دیگه تنهایی
دیگه حق فکر کردن بهش رو نداری
حتی این حق رو هم نداری که چهره شو تو ذهنت و فقط واسه خودت تداعی کنی
چون تو رو نخواسته ...
شاید یکی دیگه رو می خواد...
شاید اصلاْ هیچ کس رو نمی خواد...
شاید چون لیاقتش رو نداری
شایدم اون لیاقت تو رو نداره
.
.
.
از این همه شاید خسته ای...
از این همه دوست داشتن بی پاسخ...
از این همه ناکامی...
از این همه اسیری...
از این همه گله و شکایت...
دیگه دل دریاییت هم توانش رو نداره
همه ی ماهی های دلت، توی دست صیادا جون دادن
...
یه روز صبح از خواب پا می شی
آفتاب از همون جای همیشگی اش در اومده
گلهای رز توی حیاط همونایی هستن که دیشب بودن
زندگی عوض نشده...
تو هم که نمردی
پس چرا هیچ چیز عوض نشده
شاید...
اون چیزی که باید عوض بشه خودتی!!
خنده ات می گیره...
چه فکر بی معنی ...
درست مثل زندگی ات بی معنی و بیهوده...
داری با خودت حرف می زنی
چرا داری این کارو می کنی
مگه کسی هست که به حرفات گوش کنه
.
.
.
هیس!
.
.
.
یه صدایی داره می آد
داره گوش می کنه
اون بالا ها نیست ،همین جاست !
آره همین جا
توی دل شکستت
داری کم کم می فهمی،درک میکنی
ارزش دلت رو فهمیدی
دیگه می دونی که چقدربزرگ وبا ارزشه،که مهمون به این بزرگی داره
دیگه فهمیدی که عشقت و دوست داشتن یه بهونه است
از همون هایی که خدا منتظره شه
از اونایی که ...
دیگه از این که عاشق شدی پشیمون نیستی
از این که روز اول به چشماش نگاه کردی
از این که تو راهش تقلا کردی
از این که این همه زجر کشیدی
دیگه سعی نمی کنی فراموشش کنی
چون تو کردی اون کاری رو که باید می کردی
و به نتیجه اش رسیدی
تو خدات رو از این عشق گرفتی
هر کس روزنه ایست به سوی خدا اگر اندوه ناک شود اگر به شدت اندوه ناک شود