یک غروب بود مثل همه ی غروب ها،شاید من فکر می کردم مثل همه ی غروب هاست یا شاید هم به اندازه ی یک اتفاق بد با همه غروب ها فاصله داشت،به اندازه ی یک لحظه ی شوم ،به اندازه ی یک خبر بد!
"چه اتفاقی افتاده است ؟چه شده است؟چرا بردنش بیمارستان؟او که حالش خوب بوداو که تا به امروز یک آخ هم نگفته بود"دلم داشت می ترکید خواهرم آرام اشک می ریخت!مادرم و برادرم رفتند بیمارستان سپرده بودیم تا رسیدند واز حال پدر باخبر شدندزنگ بزنند ،مثل مرغ پر کنده ،این طرف و آن طرف می رفتم وقتی تلفن به صدا در می آمد روح از بدنم جدا می شد.نمی توانستم،توانش را نداشتم ،همیشه بی خبری را به خبر بد ترجیح داده ام!
دو غروب دیگر از ان غروب گذشت پدرم هنوز در سی سی یو بود و من موفق به دیدنش نشده بودم دلم به حرف های مادر وخواهرم خوش بود.بهتر است بگویم به دلداریهایشان!"حالش خوب است،خوب حرف می زند،خودش از جایش بلند می شود "این ها را که می شنیدم پر می کشیدم روحم او رامی دید و بر می گشت.
...وارد سالن شدیم همه ی روی صندلی ها در انتظار بودندگروهی می خندیدند و به خاطرمتولدشدن یک نوزادخوشحال بودند"آیا اصلافکر رفتن این کودک را می کردند؟آنها فقط امروز را می دیدند!"گروهی سرگردان و غمگین،گروهی بی تفاوت و اخمو،مثل اینکه به زور آمده بودند!اما کسی مثل من نبود داشتم آب میشدم و لب بر نمی آوردم.
تاکید کرده بودندکه نباید ناراحتش کنیم نباید بالای سرش گریه و زاری کنیم باید لبخند بزنیم و تظاهر به شادی کنیم"شادی برای چه؟برای امید دادن؟پس چه کسی به من امید می دهد؟این چهره ها که با ترحم نگاهم می کنند؟یا آن پدر که می خواهد مرا بگذارد و برود؟ااگر برود من هم می روم"خواهرم روی صندلی نشسته بود آرام اشک می ریخت وچند نفری هم مثل پروانه دورش می گشتند و دلداریش می دادندبه دیوار تکیه دادم و شروع کردم به دعا خواندن،یک بار،دو بار،سه بار...در دلم آشوب بودوبغض راه گلویم را بسته بود"یعنی پدر من هم ،آن مهربان هم، آیا او هنوز برای رفتن جوان نیست؟! "چشمم به مادرم افتاد که داشت به طرف ما می آمد آرام و بی سرو صدا،رنگ به رخسار نداشت .درست مثل یک سایه خیلی ساکت،نه گریه ،نه شیون،نه لبخند،نه شادی هیچ چیز!چشمانش قرمز بود شب را اصلا نخوابیده بود.جا خوردم مگر نمی گفتند" حالش خوب است پس چرا مادرم این گونه آشفته است؟"نمی توانستم حرف بزنم حتی نمی توانستم بپرسم چه شده؟فقط نگاه می کردم .تمام وجودم می لرزیدبرادر کوچکم خودش را در آغوش مادرم انداخت چقدر دوست داشتم به جای او من در آن آغوش بودم!احساس کردم گونه هایم خیس شده است با دست آرام زیر چشمانم را پاک کردم بغضم را فرو دادم و سینه ام را صاف کردم"پدر من حالش خوب می شود"
...از پشت شیشه دیدمش روی تخت دراز کشیده بوددور بود ولی خودش بود،نه لبخندی به لب داشت ،نه چشمانش باز بود"آه ...او پدر من نیست پدر من همیشه لبخند به لب دارد!"باور کردنش مشکل بود ولی...بغض مثل مشت گره کرده در گلویم گیر کرده بود هر چه تقلا می کردم آن را فرو دهم بدتر می شدنمی توانستم او را در چنین وضعیتی ببینم خواستم لبخندی روی لبانم بنشانم اما اخم هایم در هم بود"من نباید ناراحتش کنم اصلا برایش خوب نیست"این جمله سدی شده بود در مقابل اشکهایم!
درهای شیشه ای را باز کردند"اول خانمها"پاهایم پیش نمی رفت آرام پشت جمعیت قدم بر می داشتم پاهایم از حرکت ایستادند نمی خواستم قبول کنم آن کسی که روی تخت است پدر من است نگاهی به چهره هایی کردم که گرد تخت بودند می خواستم بگویند"حالش خوب است،می گوید دخترک من کو؟"اما جز ناراحتی و یاس چیزی در آن ها ندیدم.... چند قدم آخر را به زور برداشتم و بالای سرش رسیدم.صورت مهربانش را،ان هیکل بی حالش را دیدم،دیدم که روی تخت افتاده بود انتظار نداشتم حالش این طور بد باشدخون در رگهایم منجمد شد نفسم بند آمدآرزو کردم که ای کاش وجود نداشتم و این روز را نمی دیدم،آرزو کردم که ای کاش همه ی پدرها بد بودند،ای کاش هیچ فرزندی پدرش را دوست نمی داشت،ای کاش خدا این دنیا را با این محبتش نمی ساخت،ای کاش می توانستم قلبم را به او بدهم،ای کاش من می رفتم و او می ماند.اشکهایم را قایم می کردم نکند پدرم چشمانش را باز کند و مرا با اشک ببیند اما او چشمانش را باز نکرد...
گفتند"اگر خدا بخواهد خوب می شود "این را گفتند که دلداری ام بدهند اما نگفتند که خدا کی می خواهد؟
بالای سرش ایستاده بودم خواهرم آرام اشک می ریخت"خدایا قسم ات می دهم به عزیزترینت،عزیز مرا از من نگیر،بگذار یک گل خوشبو هم این پایین،پیش ما بماند،بگذار کسی هم اینجا باشد که بوی تو را بدهد،بگذار وقتی نگاهش می کنم تو را حس کنیم،بگذار این مهربان پیش ما باشد"
نگاهش کردم سراسر وجودم تمنا بود محتاج نگاهش بودم ،اما او نگاهم نکرد حتی چشمانش را هم باز نکرد،فقط آهی کشید و بادرد گفت"آخ".....این را بادرد گفت و من تمام شدم دیگر نبودم وجود نداشتم قلبم ترکید،احساسم پاره پاره شد،مردم،نه ای کاش می مردم،وجودم در هم شکست.خم شدم آرام دستش را که روی تخت افتاده بود بوسیدم قطره اشکی روی گونه ام غلطید می خواست روی دستش بیافتدبا انگشتم گرفتمش"آهای ای اشک سرکش بایست! نمی دانی با این کارت ممکن است عزیز مرا بیازاری! "سرم را پایین انداختم و به طرف خروجی حرکت کردم نای راه رفتن نداشتم ،اشک امانم را بریده بود سد را شکسته بودم "او که نگاهم نکرد،او که مرا نمی بیند" می خواستم فرار کنم از این زندگی ،از آن غروب،از همه ی لحظه های شوم.نزدیک در که رسیدم انگار هزار سال بود که داشتم راه می رفتم پاهایم سست شده بودند برادرم شانه هایم را محکم گرفت نفسم در نمی آمد"اگه ...اگه بابا بره منم میرما"صدا ها ضعیف تر میشد "هیچیش ...نمی شه... مگه ...؟"کلمه ها سرگردان بودند نمی توانستم بگیرمشان جمله ام را بسازم برادرم تکانم می داد"نه اتفاقی نمی افته اما اگه تو رو این طور ببینه..."دیگر چیزی نشنیدم.وقتی به خودم آمدم روی یک صندلی نشسته بودند یک لیوان آب به دستم دادند"من آب نمی خواهم پدرم را می خواهم!"
آن روز گذشت و من مردن را تجربه کردم
بعدها فهمیدم که آن روز حال پدرم خیلی بد شده و به گفته ی پزشک از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است.آزمایشات چیزی را نشان ندادندنه چربی اضافه داشت نه چیز دیگر و نه ناراحتی فکری ،آن روز که از خانه رفت مثل همیشه با خنده و شوخی رفت قرار بود بروند برای بله و برون دختر خاله ام!! نمی دانم شاید قلبش می خواست به من بفهماند که چقدر برایم عزیز است
هر چه بود آمد و رفت و به من فهماند که باید قدر لحظه ها را بدانم،خدا پدرم را دوباره به من داد،او را به خاطر مهربانیهایش به من بخشیدآخر می دانست که من چقدر محتاج نگاه پر از مهرش هستم،آن روزها خدا را حس کردم،دیدمش و لمسش کردمو هنوز هم هر وقت به چهره ی پدرم نگاه می کنم خدا را می بینم،نگاهش می کنم و عصاره ی مهر را از وجودش می گیرم ولبخندی بر لبانم می نشیند،لبخندی از جنس عشق و ایمان
برای من هر روز ،روز پدر است
...................بوسه ای پر از مهر بر دستان مهربان همه ی پدرها.................برگرفته از :دفتر خاطرات خودم